مرد جوانی در آرزوی ازدواج با یک دختر کشاورز بود، کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد…مرد قبول کرد.
ads1
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت
تبلیغات