loading...
پرتال تفریحی و عاشقونه
Alirezaz90 بازدید : 186 یکشنبه 16 فروردین 1394 نظرات (0)

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

Alirezaz90 بازدید : 158 یکشنبه 19 بهمن 1393 نظرات (0)

جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود،

اما برای این جوان همه چیز بود.

جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند.

دوستان جوان به او می‌گفتند:

«چرا اینقدرخواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟

Alirezaz90 بازدید : 154 چهارشنبه 03 دی 1393 نظرات (0)

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

Alirezaz90 بازدید : 315 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

داستان عشق پولی…

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

Alirezaz90 بازدید : 474 چهارشنبه 03 آبان 1391 نظرات (0)

داستان عاشقانه قهوه شور

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب >>>>>>>>>

 

ads1
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 911
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 62
  • آی پی امروز : 127
  • آی پی دیروز : 101
  • بازدید امروز : 1,226
  • باردید دیروز : 778
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,004
  • بازدید ماه : 2,004
  • بازدید سال : 130,150
  • بازدید کلی : 1,239,233
  • تبلیغات