loading...
پرتال تفریحی و عاشقونه
Alirezaz90 بازدید : 217 پنجشنبه 07 خرداد 1394 نظرات (0)

می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!

Alirezaz90 بازدید : 237 سه شنبه 03 تیر 1393 نظرات (0)

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»

پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»

Alirezaz90 بازدید : 177 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)

 

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد.

Alirezaz90 بازدید : 159 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

داستان زیبای برخورد یک زن و شوهر با ماموران !

زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند!

پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟

زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم

ماموران مدرك خواستند،

زن و مرد گفتند نداريم !

ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟!

زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !

Alirezaz90 بازدید : 383 دوشنبه 14 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان جالب زن باهوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد

و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

Alirezaz90 بازدید : 261 پنجشنبه 29 فروردین 1392 نظرات (0)

داستانک قصاب و سگ باهوش !

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.

کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

Alirezaz90 بازدید : 567 پنجشنبه 24 اسفند 1391 نظرات (0)

داستان کوتاه یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،

این هم پولش.بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد…

Alirezaz90 بازدید : 350 جمعه 27 بهمن 1391 نظرات (0)

داستان کوتاه (مسافر اتوبوس)

یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

Alirezaz90 بازدید : 295 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)

داستان جالب (وقت رسیدن مرگ)

داستان جالب (وقت رسیدن مرگ)

نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه

Alirezaz90 بازدید : 334 جمعه 24 آذر 1391 نظرات (0)

 

داستان جالب بوی کباب

 

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت.

مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری که بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.

بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

ads1
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 911
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 62
  • آی پی امروز : 168
  • آی پی دیروز : 101
  • بازدید امروز : 1,283
  • باردید دیروز : 778
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,061
  • بازدید ماه : 2,061
  • بازدید سال : 130,207
  • بازدید کلی : 1,239,290
  • تبلیغات