loading...
پرتال تفریحی و عاشقونه
Alirezaz90 بازدید : 244 دوشنبه 19 خرداد 1393 نظرات (0)

دست های کوچکش 
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد 
التماس می کند : “آقا… آقا “دعا ” می خری؟ 
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند 
و برای فرج” آقا “دعا ” می کند!!!

Alirezaz90 بازدید : 193 شنبه 17 خرداد 1393 نظرات (0)
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟ 
وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟ 
فروشنده : 360 هزار تومان ! 
پسر : باشه میخرمش . . . !
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
Alirezaz90 بازدید : 556 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

داستان غمگین یه سه با دوازده تا صفر

” ریحانه “مدادش که اندازه یه بند انگشت شده را لای دفتر می گذارد .از جایش بلند می شود وکنار” بی بی” می نشیند .

به تره هایی که توی دست بی بی خُرد می شوند نگاه می کند. بی بی که متوجه او شده سری تکان می دهد : -” به چی زل زدی دختر؟ پاشو!

در عوض نگاه کردن به من برو زیر اون بخاری رو بیشتر کن. بابات سردش نشه” و با کمی مکث اضافه می کند: _ ” مواظب باش یه وقت بیدار نشه “

Alirezaz90 بازدید : 474 چهارشنبه 03 آبان 1391 نظرات (0)

داستان عاشقانه قهوه شور

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب >>>>>>>>>

 

ads1
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 911
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 85
  • تعداد اعضا : 62
  • آی پی امروز : 181
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 231
  • باردید دیروز : 74
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,732
  • بازدید ماه : 5,732
  • بازدید سال : 133,878
  • بازدید کلی : 1,242,961
  • تبلیغات