loading...
پرتال تفریحی و عاشقونه
Alirezaz90 بازدید : 239 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

کلاه آسیابان (حکایت)

شخصی در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.

چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
ads1
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 911
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 62
  • آی پی امروز : 122
  • آی پی دیروز : 99
  • بازدید امروز : 1,266
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,712
  • بازدید ماه : 3,712
  • بازدید سال : 131,858
  • بازدید کلی : 1,240,941
  • تبلیغات